آقا برسا عزیز دل مامانآقا برسا عزیز دل مامان، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

برسا نفس مامان و باباش

آقا برسا در ماههای هشت و نه

عزیز دل مامان اخرای ماه هشتم شما نزدیک عید بود و ما منتظر عید امسال که 3تایی شدیم رو با شما جشن بگیریم شمارم مامانی برای اولین عیدت داشت آماده میکرد پس اولین سلمونیتو قبل عید با بابایی و دایی نیما و دایی محسن رفتی اولش پسر خوبی بودی و گریه نکردی و بعدش کلی گریه کردی اینم عکست کنار سفره هفت سین جون مامان اینجام عید دیدنی رفتیم خونی دلسا اینا، رفتیم پیش خونشون دریا و کلی عکس گرفتیم  یه روزم تو عید که هوا خوب بود با دلسا اینا رفتیم پارک جنگلی نوشهر شمام که طبق عادت تو ماشین مامانو اذیت کردی ولی اونجا پسر خوبی بودی و در نهایت 13 بدر که باخاله های مامان بابا و بچه هاشون رفیم پارک جنگلی کشپل اونجام شما پسر خوبی بودی و ...
24 فروردين 1393

اولین کارایی که یاد گرفتی

پسر عزیزم گل مامان اخرای هفته آخر هفت ماهگیت دست دادن یاد گرفتی و دستمو نو میاریم میگیم برسا دست بده قشنگ دست میدهی البته بعضی وقتام خودمونو بکشیم اصلا دستمونو نگاه نمیکنی که دست بدی  بوسیدنم داری یاد میگیری گلم لباتو باز میکنی و میزاری رو صورتمون وقتی میگیم برسا مامانو ببوس  ...
11 اسفند 1392

اولین کلمه ایی که گفتی تو 6 ماه و 26 روزگی

پسر عزیزم جان مامان نفس مامان هرروز روزی صد بار خدا رو شاکرم که شما رو به ما داده  خیلی وقته که صدا های "م م م" "ل ل ل" "د د د" " ب ب ب " میگیفتی امروز صبح که داشتی بازی میکردی تو همین صداهای دیدم گفتی" می مین " آخ نمیدونی چقدر ذوق کردم خدایا پسرم میگه مامان بازم گفتی چند بار گفتی خیلی خوشحال شدم  خیلی چون مامانی خیلی با شما حرف میزنه و همش میگم بگو مامان بگو بابا و خیلی چیزای دیگه عزیز دلم جان مامان با تمام وجودم دوست دارم  ...
1 اسفند 1392

کارها و شیطنت های آقا برسا در ماه ششم وهفتم

پسرم هر روز داری بزرگتر میشی و عزیزتر تمام کار ما شده تماشای کارای شما و لذت بردن گلم از اوایل ماه ششم قشنگ نشست تو روروئکتم قشنگ راه میری علاقه اییم به دمرو سینه خیز نداری که نداری یه مدته دارم روت کار میکنم چون یه جا خوندم اگه بچه چهار دست و پا بره بهتره تا اینکه یدفعه راه بیفته با روروئک میری پشت تلفن سیمارو میخوری چه علاقه ایی به سیم خوردن داری نمیدونم جان دلم تلفن که نمیشه از دست شما زد گریه میکنی و میخوایی بگیریش خدا نکنه لپ ناپ و باز ببینی هر جای خونه باشی بدو بدو میایی سمتش یبار رفته بودی پیش آشپزخونه هر چی صدات میکردیم محلمون نمیذاشتی تا بابایی لپ تاپو باز کرد با خنده اومدی پیشش- جای دستمال کاغذی رو زدی شکوندی میری دستمالو...
22 بهمن 1392

مریضی آقا برسا

برسای عزیزم گل پسر مامان الهی مامان فدات بشه امشب من و بابایی رو خیلی ترسوندی سر شام  که مادر جون و پدر جون و عزیزجونم پیشمون بودن دیدم سرحال نیستی و برعکس همیشه که سفره رو میبینی بال بال میزنی اصلا حال نداشتی گریه کردی و اومدی بغل من گفتم شاید گشنت باشه رفتیم آشپزخونه سوپتو گرم کنم بهت بدم دیدم استفراغ کردی و کلی بالا آوردی بعدشم زرد شدی بیحالتر چند دفعه دیگم بالا آوردی بردیمت دکتر همش ناله میکردی آومدنی تو بغلم خوابیدی و آومدیم خونه بیدار شدی دیدم بهتری نمیدونم چت شده بود یدفعه فقط همرو کلی ناراحت کردی بعد یکم بازی کردی و خوابوندمت پسر عزیزم  
22 بهمن 1392

اولین زمستون و اولین برف

  عزیز دل مامان پسرم  دیروز تو شهرمون برف اومدو شما تو اولین زمستون زندگیت برفم دیدی امروز صبح برات لباس پوشیدم کلاهتو گذاشتمو پتو پیچیدمت تا خدایی نکرده سرما نخوری که چند روز دیگه که عزیزت و بابابزرگت با عمه جون هاجر از کربلا میان مریض نباشی رفتیم رو تراس و برفو بهت نشون دادم ...
12 بهمن 1392