آقا برسا عزیز دل مامانآقا برسا عزیز دل مامان، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

برسا نفس مامان و باباش

یه روز تعطیل و رفتن به تماشای قو 92/10/27

برسای مامان نفسم یه جمعه آفتابی من و شما و باباییو عزیزجون که شب قبلش اومده بود خونمون که هم بابای ببردش دکتر و هم شما را ببینه با همدیگه رفتیم تماشای قو های مهاجر یه زمین کشاورزی بزرگ کلی قو اومده بودند خیلی قشنگ بودند مثلا شما رو برده بودیم قو ببینید و اصلا جلب توجه نکرد برات البته یکم ازما دور بودند شما فقط مردم و آبو نگاه میکردی مامانی اینم عکسات با باباییو مامانیو عزیزجون بعد از تماشای قو ناهار با شما رفتیم رستوران و شمام رو میز نشسته بودی و کلی شلوغ میکردی و میخواستی همه چیزو بگیری یه زرم بهت کباب دادم چقدر خوشت اومده بود دهنتو باز مبکردی یعنی بازم میخوام مامان فدات بشه عشقم ...
12 بهمن 1392

5 ماه گذشت.....

عزیز دلم برسای مامان 5 ماهتم تمام شد. روز به روز بزرگتر میشی و با مزه تر و مامان روز به روز عاشقتر  دیگه میخوای بشینی-برا مامانت خودت لوس میکنی- دمر که میزارمت اعصبانی میشنی نمیدونم چرا دوست نداری - عاشق کارتون و تبلیفات شدی- لپ تاپ باباییم از مال مامان بیشتر دوست داری-حباب درست میکنی- میگم زبون کو زبونتو در میاری- هر چی دم دستت باشه میذاری دهنت یه چند تا عکس از ماهی که گذشت...   داری با پدر جون بازی میکنی ...
12 بهمن 1392

واکسن 6 ماهگی آقا برسا

پسرم جونم امروز منو بابایی صبح زود بردیمت بهداشت برای واکسن شش ماهگیت -اول قد و وزنتو و دور سرتو گرفتن مامانی برای رشدت نگران بود چون نسبت به بجه های هم سنت خیلی ریزی مامانی اما اونجا گفتن بچی ریزه میزه هستش وگرنه رشد رو نموداره و رو به بالاست بعد واکسنتو زدن بابایی پاتو نگه داشته بود تا خانومه دوتا آمپول دو تا پاهای نازت زد و شما از اون جیغ های بنفشتو کشیدی و مامانی بغلت کرد آروم شدی بعد بابایی بت دست میزد گریه میکردی انگار با بابایی قهر کردی بابایی هر کاریم میکرد نمیخندیدی قد:65 وزن:6900 دور سر : 41 کوچولوی ریزه میزی مامانش
12 بهمن 1392