آقا برسا عزیز دل مامانآقا برسا عزیز دل مامان، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

برسا نفس مامان و باباش

آقا برسا در ماههای هشت و نه

عزیز دل مامان اخرای ماه هشتم شما نزدیک عید بود و ما منتظر عید امسال که 3تایی شدیم رو با شما جشن بگیریم شمارم مامانی برای اولین عیدت داشت آماده میکرد پس اولین سلمونیتو قبل عید با بابایی و دایی نیما و دایی محسن رفتی اولش پسر خوبی بودی و گریه نکردی و بعدش کلی گریه کردی اینم عکست کنار سفره هفت سین جون مامان اینجام عید دیدنی رفتیم خونی دلسا اینا، رفتیم پیش خونشون دریا و کلی عکس گرفتیم  یه روزم تو عید که هوا خوب بود با دلسا اینا رفتیم پارک جنگلی نوشهر شمام که طبق عادت تو ماشین مامانو اذیت کردی ولی اونجا پسر خوبی بودی و در نهایت 13 بدر که باخاله های مامان بابا و بچه هاشون رفیم پارک جنگلی کشپل اونجام شما پسر خوبی بودی و ...
24 فروردين 1393

مریضی آقا برسا

برسای عزیزم گل پسر مامان الهی مامان فدات بشه امشب من و بابایی رو خیلی ترسوندی سر شام  که مادر جون و پدر جون و عزیزجونم پیشمون بودن دیدم سرحال نیستی و برعکس همیشه که سفره رو میبینی بال بال میزنی اصلا حال نداشتی گریه کردی و اومدی بغل من گفتم شاید گشنت باشه رفتیم آشپزخونه سوپتو گرم کنم بهت بدم دیدم استفراغ کردی و کلی بالا آوردی بعدشم زرد شدی بیحالتر چند دفعه دیگم بالا آوردی بردیمت دکتر همش ناله میکردی آومدنی تو بغلم خوابیدی و آومدیم خونه بیدار شدی دیدم بهتری نمیدونم چت شده بود یدفعه فقط همرو کلی ناراحت کردی بعد یکم بازی کردی و خوابوندمت پسر عزیزم  
22 بهمن 1392

اولین زمستون و اولین برف

  عزیز دل مامان پسرم  دیروز تو شهرمون برف اومدو شما تو اولین زمستون زندگیت برفم دیدی امروز صبح برات لباس پوشیدم کلاهتو گذاشتمو پتو پیچیدمت تا خدایی نکرده سرما نخوری که چند روز دیگه که عزیزت و بابابزرگت با عمه جون هاجر از کربلا میان مریض نباشی رفتیم رو تراس و برفو بهت نشون دادم ...
12 بهمن 1392
1