آقا برسا عزیز دل مامانآقا برسا عزیز دل مامان، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

برسا نفس مامان و باباش

اولین کلمه ایی که گفتی تو 6 ماه و 26 روزگی

پسر عزیزم جان مامان نفس مامان هرروز روزی صد بار خدا رو شاکرم که شما رو به ما داده  خیلی وقته که صدا های "م م م" "ل ل ل" "د د د" " ب ب ب " میگیفتی امروز صبح که داشتی بازی میکردی تو همین صداهای دیدم گفتی" می مین " آخ نمیدونی چقدر ذوق کردم خدایا پسرم میگه مامان بازم گفتی چند بار گفتی خیلی خوشحال شدم  خیلی چون مامانی خیلی با شما حرف میزنه و همش میگم بگو مامان بگو بابا و خیلی چیزای دیگه عزیز دلم جان مامان با تمام وجودم دوست دارم  ...
1 اسفند 1392

کارها و شیطنت های آقا برسا در ماه ششم وهفتم

پسرم هر روز داری بزرگتر میشی و عزیزتر تمام کار ما شده تماشای کارای شما و لذت بردن گلم از اوایل ماه ششم قشنگ نشست تو روروئکتم قشنگ راه میری علاقه اییم به دمرو سینه خیز نداری که نداری یه مدته دارم روت کار میکنم چون یه جا خوندم اگه بچه چهار دست و پا بره بهتره تا اینکه یدفعه راه بیفته با روروئک میری پشت تلفن سیمارو میخوری چه علاقه ایی به سیم خوردن داری نمیدونم جان دلم تلفن که نمیشه از دست شما زد گریه میکنی و میخوایی بگیریش خدا نکنه لپ ناپ و باز ببینی هر جای خونه باشی بدو بدو میایی سمتش یبار رفته بودی پیش آشپزخونه هر چی صدات میکردیم محلمون نمیذاشتی تا بابایی لپ تاپو باز کرد با خنده اومدی پیشش- جای دستمال کاغذی رو زدی شکوندی میری دستمالو...
22 بهمن 1392

مریضی آقا برسا

برسای عزیزم گل پسر مامان الهی مامان فدات بشه امشب من و بابایی رو خیلی ترسوندی سر شام  که مادر جون و پدر جون و عزیزجونم پیشمون بودن دیدم سرحال نیستی و برعکس همیشه که سفره رو میبینی بال بال میزنی اصلا حال نداشتی گریه کردی و اومدی بغل من گفتم شاید گشنت باشه رفتیم آشپزخونه سوپتو گرم کنم بهت بدم دیدم استفراغ کردی و کلی بالا آوردی بعدشم زرد شدی بیحالتر چند دفعه دیگم بالا آوردی بردیمت دکتر همش ناله میکردی آومدنی تو بغلم خوابیدی و آومدیم خونه بیدار شدی دیدم بهتری نمیدونم چت شده بود یدفعه فقط همرو کلی ناراحت کردی بعد یکم بازی کردی و خوابوندمت پسر عزیزم  
22 بهمن 1392

اولین زمستون و اولین برف

  عزیز دل مامان پسرم  دیروز تو شهرمون برف اومدو شما تو اولین زمستون زندگیت برفم دیدی امروز صبح برات لباس پوشیدم کلاهتو گذاشتمو پتو پیچیدمت تا خدایی نکرده سرما نخوری که چند روز دیگه که عزیزت و بابابزرگت با عمه جون هاجر از کربلا میان مریض نباشی رفتیم رو تراس و برفو بهت نشون دادم ...
12 بهمن 1392

یه روز تعطیل و رفتن به تماشای قو 92/10/27

برسای مامان نفسم یه جمعه آفتابی من و شما و باباییو عزیزجون که شب قبلش اومده بود خونمون که هم بابای ببردش دکتر و هم شما را ببینه با همدیگه رفتیم تماشای قو های مهاجر یه زمین کشاورزی بزرگ کلی قو اومده بودند خیلی قشنگ بودند مثلا شما رو برده بودیم قو ببینید و اصلا جلب توجه نکرد برات البته یکم ازما دور بودند شما فقط مردم و آبو نگاه میکردی مامانی اینم عکسات با باباییو مامانیو عزیزجون بعد از تماشای قو ناهار با شما رفتیم رستوران و شمام رو میز نشسته بودی و کلی شلوغ میکردی و میخواستی همه چیزو بگیری یه زرم بهت کباب دادم چقدر خوشت اومده بود دهنتو باز مبکردی یعنی بازم میخوام مامان فدات بشه عشقم ...
12 بهمن 1392

5 ماه گذشت.....

عزیز دلم برسای مامان 5 ماهتم تمام شد. روز به روز بزرگتر میشی و با مزه تر و مامان روز به روز عاشقتر  دیگه میخوای بشینی-برا مامانت خودت لوس میکنی- دمر که میزارمت اعصبانی میشنی نمیدونم چرا دوست نداری - عاشق کارتون و تبلیفات شدی- لپ تاپ باباییم از مال مامان بیشتر دوست داری-حباب درست میکنی- میگم زبون کو زبونتو در میاری- هر چی دم دستت باشه میذاری دهنت یه چند تا عکس از ماهی که گذشت...   داری با پدر جون بازی میکنی ...
12 بهمن 1392